به نقل از وبلاگ سامع سوم/ کلاس را حسابی به ھم ریخته بودیم . نه کاری به حرف ھای خانم معلم داشتیم نه به درس . شده بودیم سرگرم بازیھای خودمان …
زھرا موھای من را میکشید و من کتابش را خط خطی میکردم .مریم روی میز نشسته بود و سھیلا عروسک ھایش را به لیلا نشان میداد . این چندمین جلسه بود که کلاس را به این روز انداخته بودیم . ھرچه خانم معلم گفت از درستان عقب میافتید و آرام باشید . حواستان را جمع کنید و گوش دھید، نخواستیم بشنویم . خندیدیم و به کارمان ادامه دادیم . آخر خانم معلم سکوت کرد . به مبصر کلاس گفت ھوای بچه ھارا داشته باش و رفت .
یکدفعه بچه ھا ساکت شدند . تمام کلاس مبھوت جای خالی خانم معلم شد . مبصرگفت : بیاید ! حالا خوب شد ؟ خانم معلم رفت . دیگه معلم نداریم ! کلاس یکدفعه به ھم ریخت . ھمه بچه ھا به تکاپو افتادند. بعضی ھا گریه میکردند . بعضی ھم باھم نقشه میکشیدند که بروندپیش خانم مدیر و عذرخواھی کنند والتماس کنند که خانم معلم برگردد . رفتند . اما خانم مدیر گفت باید اول خودتان کلاس درس را راه بیاندازید تا خانم معلم مطمئن شود که میخواھید درس را یادبگیرید . آنوقت من اجازه میدھم خانم معلم برگردد .
زرنگ ترین دانش آموز کلاس زھره بود . اورا کردیم معلم . آمد پای تخته و شروع کرد به دوره درس ھای قبل . دوروز به ھمین وضعیت گذشت .
روز سوم خانم معلم به کلاس برگشت و گفت : خوب شد که زود به خودتان آمدید . من حسابی نگران درستان بودم . خب . بسم االله الرحمن الرحیم
…
چند قرن است که رفته است . ھنوز به تکاپو نیفتاده ایم که مولایمان برگردد . کلاس را راه انداخته ایم اما ھنوز به حرف ھای بھترین شاگرد کلاس ھم گوش نمیدھیم . ھمانیم و ھمان .
خدا می داند چقدر عقب افتاده ایم .
خدا میداند چقدر مولایمان نگران است . . . خدامیداند . . .
اگر سال تحصیلیمان تمام شود و نیاید چه ؟ . . .
با تشکر از خانم تبسم بهار که اجازه بازنشر این مطلب زیبا رو به ما دادن.
سر قولم هستم هر شب میام و میخونم ولی برا کامنت گذاشتن یکم محدودیت هست شرمنده،موفق باشید 🙂
سلام.سلامت باشین! ممنون از حضور سبزتون : )
بسیار زیبا بود
ممنون از نویسنده مطلب و ممنون از شما که بازنشر دادین
مثال خوبی بود برای فکرکردن
باشد که تاملی کنیم….